خاطره های خاک خورده ی ما

فـ ـرشته دنیای کوچکم + ــر وح و روانم +شـ ـرط بودنم +ــِیـ ــارو یاورم +ــد رمون دلم= بعضی های من

خاطره های خاک خورده ی ما

فـ ـرشته دنیای کوچکم + ــر وح و روانم +شـ ـرط بودنم +ــِیـ ــارو یاورم +ــد رمون دلم= بعضی های من

مشخصات بلاگ

سلام . به وبلاگ خودتون خوش امدین .....
من دخترییم از دیار تو ایــــــــــــــــران
که نه عاشق هست و نه فارق
عاشق نیست چون دست روزگار نذاشت ع.ش.ق.ش کنارش باشه.....
فارق نیست چون با همه ی تنهاییاش تمام ذهن و فکرش در تسخیر یارست....
**حتما حتما (اگه میخواین خدمتگذار کلبه خودتونو بشناسید.....) رو بخونید البته لطفا **

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۰۷
    ...
نویسندگان

۱۸ مطلب با موضوع «حرفای دل» ثبت شده است

چندین بار اتفاقات این چند ماه جدایی و بی خبری مرور کردم صد بار به حرفای روزای اخر برگشتم و با خودم گفتم چرا یدفعه اونطوری شد خیلی خیلی سخت تحت فشار بودم

از یه طرف مادرم که ازم ناراحت بود که چرا باید الان در جریان باشه و چرا باید بعد اون همه پیامی که به قول خودش با عروس ایندش زده بود بفهمه این یه بازی بوده و کلی دعوایی که باهام داشت اینم بگم که ندا خانوم با این که صد بار بهش گفتم نکن این کار نکن نکن نکن ولی ادامه ش میداد انگار یجور فکر میکرد داره جای پاش تو قلب مادرم محکم میکنه.شاید فکر میکرد حیالش از بایت من راحت میشه شایدم ...

از طرفی خانواد ندا که جوری رفتار میکردن که من یه پسر ول و الافم که کارش شده بازی با احساسات دخترای مردم و بدون دونستن اصل و نسب خانوادگی من که نمیخوام ازش تعریف کنم به قول معروف یه طرفه به قاضی رفته بودن و نسخه ارتباط ما رو تو نگاه اول با دیدن سه چهار تا پرونده دختر و پسر خیابونی بسته بودن نمیگم ارتباط ما خیلی خیلی مقدس بوده اما جوری نبوده که بشه حکم سه سال رابطه ما رو تو یک کلام ببندن .

از طرفی هم خود ندا خانوم که اومد و صاف و صادقانه اب پاکی برای اخرین بار ریخت رو دستم که من فکرام بعععععد اون همه حرف کردم و ما خانواده هامون مشکل دارن نمیتونیم با هم باشیم و ... خدافظ.لجم از ارزو خوشبختی کردن دختری میگیره که تا هفته قبل ما داشتیم با هم درباره حرفا و کارایی میگفتیم که اگه مشکلی پیش میومد باید انجام میشد .اولش با دیدن پیام ندا خانوم گفتم با خودم بنده خدا میخواد ازم مطمین بشه دیدم نمیتونم راهی جلوم ببینم جز سکوت.واقعا درکش سخته تو اون شرایط ادم از همه چیز خسته و تکه گاهش یه چیز باشه و یک لحظه فکر کنی اون چیزی که نگهت داشته تا پرت نشی پایین و امیدت بوده پشتت خالی کرده.نمیخواستم جلو خانوادش بایسته بخاطر یه علاقه ای که شاید یه آن باشه و بعدها هزارتا مسیله داشته باشه.نه میتونستم سکوتم بشکنم نه میتونستم اقدامی کنم تو اون وضع.مادر ندا هم به مادرم گفته بوده ما راضی نیستیم و جوابمون نهههه هست.مادرم چیزی نگفت بهم اما میتونستم بفهمم از نگاهش که چقدر سخته براش جواب منفی برای پسرش که فکر میکرد پسرش از همه نظر حسن هایی داره.خدا داند.

یه سری حرفا مثل خوره میخوردم.مادر ندا درباره خواستگاری گفته بود که مورد تاییده و حتی تو حرفاش گفته بود که ندا رو هم میتونه راضی کنه اگه مزاحمی مثل من نباشه.گفته بوده چند وقته دارن تحقیقات میکنن و حرف امروز و دیروز نبوده.پس چرا ندا نمیدونسته؟اگه میدونسته چرا منو درجریان نزاشته که دقیقه نود نخوام گل باخت بخورم؟چرا باید بزاره بیان خواستگاریش؟اگه هم مجبور بوده چرا چرا چرا ....

بعضی حرفام باید بخورم و نیارم رو صفحه کیبورد چون میدونم بعدا خودم فقط اذیت میکنن.بیخیالشون.

مادرم به هر سختی بود تونست بهم بگه که عزیزم جایی باش که به قول مادرم حرفت بخونن و برات ارزش قایل بشن نه این که تا مشکلی پیش اومد بگن بابا اینو از اول ما نمیخواستیم و بشه علم عثمان!فکر خسته بدون امید با کاری که ندا کرده بود به مادرم گفتم هر طور صلاح میدونی ...

شب و روز سختی بود به خودم اومدم ساعت دو شب بود و من تو انبار مغازه تو تاریکی نشسته بودمنفهمیدم چطوری رسیدم خونه.

خب یه چیز بزارم که خودم وقتی دقیق دیدمش بعد یه سال چقد به پیچ و تاب داشتن روزگار افسوس خوردم.

http://bayanbox.ir/view/5748948258304127270/IMG-20150331-WA0000.jpg


پ.ن.د:

شاید بهتره ادما مسولیت کاراشون به عهده بگیرن قبول داشته باشن اگه کسی سو برداشتی از رفتار شخص من داره حتما بخاطر رفتار خود منه نه مشکل اون.اگه ما نسبت به چیزی احساس مالکیت داریم حتما طرف مقایل اینو بارها با رفتارش یا مستقیم بهمون گفته که تو از بقیه متفاوتی و یه توهم مالکیتی در فرد به وجود اوردیم شونه خالی کردن از مسیولیت یا بدتر از اون باری به هر جهت بودن روش انسانهای موفق مطمینا نبوده!

من دارم مینویسم پسرکی که قدر لحظات ندونست کسی که فرصت از دست داد تا حال روزش بشه ادمی شکست خورده.از روی خامی خواستم بودن با جنس مخالف تجربه کنم اون زمان خیلی ساده بودم یه پسر درس خون که جز زمین سرش بلند نکرده بود جایی نگاه کنه کسی که جز خیالات درس خوندنو استاد دانشگاه شدن هییییچ خیالی نداشت.اون روزا هم کلاسیا و دوستام در باره دوستای دخترشون و این جور حرفا تعریف میکردن منم که تو این وادیا نبودم میگفتم نه منو چه به این کارا تا این که وقتی داشتم برای وبلاگم مطلب میزاشتم یه پیام تبلیغاتی از یه سایت چت اومد تا به حودم اومدم دیدم عضو اونجا شدم .

این کارم پشیمونی نداره اما خیلی از اتفاقات دست من نبوده.مثل پیشنهادی که به ندا دادم.دعوای سختی سر یه مشکلی که دقیقا یادم نمیاد داشتیم.جوری که میخواستم دیگه بهش زنگ نزنم دیدم اگه اونم نباشه تو زندگیم که میشم یه دیوانه.اون موقع بهش میگفتم خواهر.واقعا هم در حقم یه خواهر نمونه بود که ارزو داشتم همیشه کنارم باشه.اون تونسته بود بشه محرم حرفام.من که از روی سادگی با یه دختر بندری که نه وضع خانوادش نه شغل خانوادش و نه خیلی چیزای دیگه اون بهم میخورد و یجورایی از دلسوزی برای اووووووووووووون همه مشکلات یه نفر قرار علاقه ای گذاشته بودم که تو اون سن برای هر نوحونی ممکنه پیش بیاد و وقتی فهمیدم خیلی از حرفاش از دروغ بوده و حتی با وجود این که نامزد داشته منو به بازی گرفته ازش دل بریدم چون وجود من تو زندگیش اشتباه بوده و دلسوزیم هم افراطی بوده.ندا حرفام میشنید و میشد برام یه همراه.تو اون دعوا نشستم با خودم فکر کردم گفتم مگه تو همیشه ارزو خواهری مثل ندا نداشتی اگه میخوای کنارت بمونه دیگه بعد اون دعوا که امکان نداره بهش پیشنهاد دادم که من علاقه م به تو تغییر کرده اینطوری یا کلا ازم جدا میشد و من دیگه بهش نمیتونستم فکر کنم و اگه هم قبول میکرد میشد اون چیزی که من میخواستم.خدا رو شکر اونم به من علاقه داشت و قبول کرد.

خیلی از حرفا بینمون رد وبدل شد اما من هنوزم تو دوران بچگیم بودم با این که بیست و یک سالم بود مادرش از رابطه ما خبر داشت یه وقتی بهم زنگ زد و گفت ندا رو بازیچه نکن و دیگه بهش زنگ نزن منم که حول شده بودم دیگه حرفی به ذهنم نرسید جز این که دختر خودت بهم زنگ میزنه.لعنتتتتتتت به من با این حرف زدنم یکی نبود بهم بگه اخه نامرد اینم حرفه؟

ماجرا ها گذشته تا به امروز رسیدیم که دیگه ندارمش دیگه نیستش و من ...

راست میگین یه شهریوری هیچ وقت غم هاشو نمیگه و تو خودش میریزه.این چند وقت خیلی بد گذشت به قول یه بنده خدایی شده م متل کسایی که دو سه تا دختر دم بخت دارن.پیر شدم.نمیخوام اعنراض کنم اما خودکرده را ...

کل وبلاگ حوندم میدونستم انسانی هستی که همیشه همه چی به نزدیک ترین ادمای اطرافت نمیگی ولی این چند سال بارها خواسته بودم از کارات سر در بیارم اما همیشه این کارم اشتباه بود و باعث میشدم اطرافیام مخفی کار تر یا به قولی منقبض تر بشن.این وبلاگم که خوندم انگشت به دهن موندم که تو چه حرفایی داشتی که من نمیدونستم.

همیشه ادمی بودم که تا مجبور نشدم کاری نکردم. ماهها بود با خودم کلنجار میرفتم به مادرم بگم اون دختری که تو تلگرام باهاش اشنا شدی و یکی دوبارم خواستی بری برام خواستگاریش همونه که من میخوامش.اما سعید پیش دستی کرد و ماجرا سپیده رو گفت من موندم مشکلاتی که الان باهاش درگیرم کاش زمان عقب میرفت .

میخوام امشب اعتراف کنم تو به من فرصت دادی من نفهمیدم.تو با من بودی من خودمو درگیر کار الکی کردم.مادرت حق داره فرشید رو ی ادم مزاحم بدونه که قصدش جز عذاب دخترش چیزی نبوده و نیست.سخته درک احساس مادرانه ای که میخواد طفلی که بزرگش کرده رو از منجلابی که فکرش میکنه بیرون بکشه یجورایی به اب و اتیش میزنه خودشو

کاش کاش کاش

تو حرفات همیشه حس کردم ازم مطمین نیستی همیشه فهمیدم میخوای بهترین اینده رو داشته باشی اما دلت چکار میکردی؟کاش فرصتی داشتم که خودم یکبارم که شده ثابت کنم.کاش مادرت حقوق نخونده بود

خیلی حرفا تو ذهنم هست اما نمیدونم چرا دستم مثل قدیما به نوشتن نمیره.یوقتی میام و متن کامل میکنم

تو که نیستی
این روزها دست و دلم به شعر نمی رود
و من
آرامشم را فقط از قلمی می گیرم که دردهایم را به رنگ خودشان می نویسد..

مادامی که تو به زندگی ام نتابی,
چه توفیری می کند این اتاق پنجره ای داشته باشد یا نه؟!

من,...
محکوم به تنهایی در اتاقی شده ام
که فقط صدای سکوت تو را پس می دهد

آری بانو !
تو سکوت کرده ای
واین
گوشخراش ترین صداییست که من شنیده ام!!....

رضا حسینی
شب است

تاریکیش, مطلق

تنهاییش, بزرگ

انزوایش , سرد

انتظارش , درد...

صدایش , سکوت

نگاهش , خیره

تصویرش , دیوار

قصه اش , تکرار

بازیگر قصه ی تلخی شده ام که تمام سکانس هایش وحشت است و اضطراب!

اکنون ای آفتاب زندگی!

بگو اسیر کدامین شب یلدایی;

کاینچنین سرد , به تماشا ایستاده ای؟!

رضا حسینی

بچه ها فردا تولد بعضیای منه (پسرک)  چکار کنم به نظرتون؟

تورو خدا کمک کنید

بهش تبریک بگم؟چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چقدر سخته دلت بخواد براش جشن بگیری اما نتونی

در میان دست هایت آنچنان شکفته ام که فراموش کرده ام زمستانی در پیش است ..

در میان چشم هایت آنچنان سبز شده ام که فراموش کرده ام پاییز در راه است..

هراسی نیست،حتی اگر نباشی که با منی تا همیشه..از میان غم هایم بزرگترین لبخند دنیا را می سپارم هدیه به لبهایت..

آه ای پرنده ی زیبای بهشتی ام تنها گاهی در آسمانم پرواز کن تا رسم پرواز فراموشم نشود

و

زمانی که حجم دلتنگی هایم در پهنای آسمان نگنجید به خوابم بیا و داستانی بخوان و آهسته برو بی وداع تا بهانه ای برای گریه نباشد..ا

ین روزها در سکوتم تنها یک فریاد باقی است:
کاش می دانستی تو را چگونه دوست میدارم نازنینم

از انجایی که دوستان عزیزم تهدید کرده بودند که سر نزدن به وبشون =  قاتل و جانی شدن و باید هر چه زودتر جلوی خطر و گرفت و این قاتل جانی رو از خونشون با ارودنگی بندازن بیرون

از همین تربون اعلام میکنم که

اقا بخدا من قاتل نیستم اگه تا هفته دیگه بهتون سر نزدم

داریم میریم با اجازتون مسافرت با خانواده محترمه

از رفتن به این سفر هم خوشحالم هم ناراحت

اونجایی رو که میریمو هم دوسدارم هم بیزارم ازش

اینجوری نگام نکنید بخدا نه خلم  نه دیونه

داریم میرم اصفهان و شهرکرد

عاشق این شهر و ادماشم  برخلاف عقیلی عزیز  چون با یکیشون خاطره دارم

اما

 از هوای این شهر بیزارم  سروده خودم  چون کسی رو که باید باشه کنارم ندارم

پنجشنبه جمعه بعضیای من عروسی هستن عروسی داداش حامد با ندا خانوم (داداش و دختر عمه ی بعضیا)

واسه اولین بار به خاطر من میخواد کت شلوار بپوشه فک کنم کت مشکی  لباس سفید و کراوات تیره(احتمالا بنفش) اما چه فایده منکه نیستم

واسه هدیه هم گفتش نیم سکه میدم از طرف خودمو خودش اما بازم من نیستم

بیخیال اینا

شنبه و یکشنبه هم  خودمون عروسی داریم شهرکرد

دیشب بعداز 6روز که از اخرین بار حرف زدنمون میگذشت با یاهو باهم چت کردیم که بهش بگم 70 درصد تصمیمو گرفتم به جدایی بالاجبار اخرشم ازم خواست تا هفته دیگه بعد سفرمون فکر کنم و نتیجه رو بگیم به هم

بماند در حین این بحثا سر لباسم بعضیا غیرتی شد.البته لباسم پوشیده هستا داشتم محکش میزدم که ببینم هنوزم بعد از این مدت دوری براش مهمم. البته نوش جونم اونم تلافیی کردا

گفتش عروسیمون قاطی هست پارسال سر عروسی فلانی عمم دست ندا و وحید و گرفت با هم رقصیدن به یه سال نرسیده عاشق هم شدن و الان عروسیشونه

میترسم عمه دسته منم با.... اخم 

بعضیا گفتش میام شهرکرد ببینمت یا اصفهان هرجا موندی خبرم بده اما من اینکارو نمیکنم  اولا تنها پسر حرف گوش کن مامانشون همین بعضیای منه بعد عروسی هم کلی کار هست باید انجام بده پس الکی دلمو واسه دیدنش خوش کنم چیکار

منکه دوساله ندیدمش اینم روش

تازشم دیدنش توی این شرایط که باید فراموشش کنم میشه غوزبالاغوزی

اخه یکی نیست بگه کثافت من اون چشاتو تو عکس دیدم دیونه ام اگه طبیعیشو ببینم دیگه.....

وای ک چقدر حرف چرت زدما

من اومدم اینجا بگم خانومیاااااا دارم میرم مسافرت تا یک هفته راحتین از دستم

دوستون دارم فعلا

هر بار که می خواهم به سمـتـت بیایم
یادم می افتد ”دلـتـنـگی" هرگز
بهانه خوبی برای تکرار یک “اشتباه” نیست !

دلتنگم اما ...

بنظرم دارم تصمیم خودمو میگیرم

نباید این بار دیگه جا بزنم

ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯽ ﺭﻭ
ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ , ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﯾﻪ ﺷﺐ
ﺗﻮﺕﻓﺮﻧﮕﯽ ﻫﺎﻣﻮ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﺑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﮐﻪ

ﭘﯿﺶﺧﻮﺩﻡ ﺑﺨﻮﺍﺑﻦ , ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻡ ﺩﯾﺪﻡ...
ﻫﻤﻪﯼ ﺗﻮﺕ ﻓﺮﻧﮕﯿﺎﻡ ﻟﻪ ﺷﺪﻥ .
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﺒﺮﻡ ﺗﻮ ﺗﺨﺖ
ﺧﻮﺍﺑﻢ
ﭼﻮﻥﺧﺮﺍﺏ ﻣﯿﺸﻪ !
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﯾﻪ ﺁﺑﺮﻧﮓ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ
ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﻢ ﮐﻼﺳﯿﺎﻡ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﯾﻪﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﯿﻔﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﻭ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻣﻌﻠﻮﻡ
ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﮐﯽ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ .
ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ
ﻧﺸﻮﻥ ﺑﺪﻡ
ﭼﻮﻥ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ !
! ﻭﻗﺘﯽ ﯾﻪ ﻧﻔﺮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﻬﺶ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮﺵﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﯾﺪﻡ
ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯﻡ ﺩﻭﺭﻣﯿﺸﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ﺩﻭﺳﺶ
ﺩﺍﺭﻡ
ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺪﻣﺶ !
ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ
ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ , ﺩﯾﮕﻪ ﺁﺯﺍﺩ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ , ﺗﻮ ﺩﺳﺘﻢﻧﮕﺮﻓﺘﻤﺶ ﮐﻪ
ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺑﺸﮑﻨﻪ ,
ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﺸﻮﻧﺶ ﻧﺪﺍﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﺑﺪﺯﺩﻧﺶ ,
ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻧﺶ ﻧﺸﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺮﻩ ... ﺍﻣﺎ
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﺳﺮﺵ ﺑﺎﮐﺴﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﮔﺮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﮐﺮﺩﻩ ....
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﻭ
ﭼﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ..

بعضی ها هستند که یک جورِ خاص دوست داشتنی اند.
یک جور عجیب دلنشین اند.
دست خودشان هم نیست.
انگار خدا یک جورِ دیگر آفریده شان.
مثلاً ساعتها کنارشان می نشینی وخسته نمی شوی.
اصلاً سیر نمی شوی از شنیدنِ صدایشان.
مثلاً همان ها که وقتِ خداحافظی یهو دلت می گیردو ته دلت می گویی: کاش بیشتر می ماندی!
اسم اش را عشق نمی گذارم.
شاید یک دوست داشتنِ عجیب است که هر کسی ممکن است حس اش کند.
من اسمش را "عزیـزِ دلِ کسی بودن" می گذارم!
بعضی ها عزیز دلت هستند.
همان ها که همیشه دل ات قرص است که تا آخر عمر با همان کیفیت کنارت هستند.
همانها که دلگیرتان نمی کنند.
همان ها که دوست داشتنشان بی قید و شرط است.
در زندگیِ هر کسی بعضی ها وجود دارند که اصلاً نمی توان که دوستشان نداشت.
و...مـن چقـدر ایـن بعضـی هـا رو دوسـت دارم !

گرچه دیگر پشت نیستم گرچه دیگر حتی حق فکر کردن به تو هم ندارم ...

خدایا تو را شکر

راضیم به رضایت....!

خودت هوای دلم رو داشته باش