خاطره های خاک خورده ی ما

فـ ـرشته دنیای کوچکم + ــر وح و روانم +شـ ـرط بودنم +ــِیـ ــارو یاورم +ــد رمون دلم= بعضی های من

خاطره های خاک خورده ی ما

فـ ـرشته دنیای کوچکم + ــر وح و روانم +شـ ـرط بودنم +ــِیـ ــارو یاورم +ــد رمون دلم= بعضی های من

مشخصات بلاگ

سلام . به وبلاگ خودتون خوش امدین .....
من دخترییم از دیار تو ایــــــــــــــــران
که نه عاشق هست و نه فارق
عاشق نیست چون دست روزگار نذاشت ع.ش.ق.ش کنارش باشه.....
فارق نیست چون با همه ی تنهاییاش تمام ذهن و فکرش در تسخیر یارست....
**حتما حتما (اگه میخواین خدمتگذار کلبه خودتونو بشناسید.....) رو بخونید البته لطفا **

آخرین مطالب
  • ۹۵/۰۱/۰۷
    ...
نویسندگان

دیر زمانی بود که میخواستم به هزار بهانه برای تو بنویسم، اما راهش پیدا نبود، شاید هم راست راستی دلم نمیخواست.
مدام از یادم میرود یاد افراد بیاورم چقدر قدرشناس مهربانی شان هستم. من هم میدانی، گرفتار میشوم اگر بنا به گفتگو باشد.
دیر شده، اما چیزی کم نشده،
اصل کار هم گمانم همان است.
باید برای تو مینوشتم که تمام روز ها و شب ها را یادم هست،
منتظر ماندی چون من بدحال بودم، ولی منتظر ماندی...
چون دوستان منتظر میمانند و طاقتشان به این راحتی طاق نمیشود
آنطور که تو بودی، شبانه روز...
دوستی مثل هیچ چیز نیست،
البته دلتنگی هم هست،
باید برای تو مینوشتم که بدانی قدردانِ همه ی دوستی و جنون و دلتنگی هستم.
گیرم سال تا سال دهانم به گفتنش باز نشود، اما یادم هست...
اینطور انگار آدمی راز هستی را میداند...

روز مرد مبارک

ن.ا

من خسته نیستم 

فقط چشمهایم تار می بیند . 

من خسته نیستم 

فقط چشمهایم می سوزد .

من خسته نیستم 

فقط از چشمهایم اشک می ریزد .

من خسته نیستم 

فقط چشمانم را بسته ام .

 

در یک چشم به هم زدن دنیای من عوض می شود

اگر چشمهایت  . . .

چندین بار اتفاقات این چند ماه جدایی و بی خبری مرور کردم صد بار به حرفای روزای اخر برگشتم و با خودم گفتم چرا یدفعه اونطوری شد خیلی خیلی سخت تحت فشار بودم

از یه طرف مادرم که ازم ناراحت بود که چرا باید الان در جریان باشه و چرا باید بعد اون همه پیامی که به قول خودش با عروس ایندش زده بود بفهمه این یه بازی بوده و کلی دعوایی که باهام داشت اینم بگم که ندا خانوم با این که صد بار بهش گفتم نکن این کار نکن نکن نکن ولی ادامه ش میداد انگار یجور فکر میکرد داره جای پاش تو قلب مادرم محکم میکنه.شاید فکر میکرد حیالش از بایت من راحت میشه شایدم ...

از طرفی خانواد ندا که جوری رفتار میکردن که من یه پسر ول و الافم که کارش شده بازی با احساسات دخترای مردم و بدون دونستن اصل و نسب خانوادگی من که نمیخوام ازش تعریف کنم به قول معروف یه طرفه به قاضی رفته بودن و نسخه ارتباط ما رو تو نگاه اول با دیدن سه چهار تا پرونده دختر و پسر خیابونی بسته بودن نمیگم ارتباط ما خیلی خیلی مقدس بوده اما جوری نبوده که بشه حکم سه سال رابطه ما رو تو یک کلام ببندن .

از طرفی هم خود ندا خانوم که اومد و صاف و صادقانه اب پاکی برای اخرین بار ریخت رو دستم که من فکرام بعععععد اون همه حرف کردم و ما خانواده هامون مشکل دارن نمیتونیم با هم باشیم و ... خدافظ.لجم از ارزو خوشبختی کردن دختری میگیره که تا هفته قبل ما داشتیم با هم درباره حرفا و کارایی میگفتیم که اگه مشکلی پیش میومد باید انجام میشد .اولش با دیدن پیام ندا خانوم گفتم با خودم بنده خدا میخواد ازم مطمین بشه دیدم نمیتونم راهی جلوم ببینم جز سکوت.واقعا درکش سخته تو اون شرایط ادم از همه چیز خسته و تکه گاهش یه چیز باشه و یک لحظه فکر کنی اون چیزی که نگهت داشته تا پرت نشی پایین و امیدت بوده پشتت خالی کرده.نمیخواستم جلو خانوادش بایسته بخاطر یه علاقه ای که شاید یه آن باشه و بعدها هزارتا مسیله داشته باشه.نه میتونستم سکوتم بشکنم نه میتونستم اقدامی کنم تو اون وضع.مادر ندا هم به مادرم گفته بوده ما راضی نیستیم و جوابمون نهههه هست.مادرم چیزی نگفت بهم اما میتونستم بفهمم از نگاهش که چقدر سخته براش جواب منفی برای پسرش که فکر میکرد پسرش از همه نظر حسن هایی داره.خدا داند.

یه سری حرفا مثل خوره میخوردم.مادر ندا درباره خواستگاری گفته بود که مورد تاییده و حتی تو حرفاش گفته بود که ندا رو هم میتونه راضی کنه اگه مزاحمی مثل من نباشه.گفته بوده چند وقته دارن تحقیقات میکنن و حرف امروز و دیروز نبوده.پس چرا ندا نمیدونسته؟اگه میدونسته چرا منو درجریان نزاشته که دقیقه نود نخوام گل باخت بخورم؟چرا باید بزاره بیان خواستگاریش؟اگه هم مجبور بوده چرا چرا چرا ....

بعضی حرفام باید بخورم و نیارم رو صفحه کیبورد چون میدونم بعدا خودم فقط اذیت میکنن.بیخیالشون.

مادرم به هر سختی بود تونست بهم بگه که عزیزم جایی باش که به قول مادرم حرفت بخونن و برات ارزش قایل بشن نه این که تا مشکلی پیش اومد بگن بابا اینو از اول ما نمیخواستیم و بشه علم عثمان!فکر خسته بدون امید با کاری که ندا کرده بود به مادرم گفتم هر طور صلاح میدونی ...

شب و روز سختی بود به خودم اومدم ساعت دو شب بود و من تو انبار مغازه تو تاریکی نشسته بودمنفهمیدم چطوری رسیدم خونه.

خب یه چیز بزارم که خودم وقتی دقیق دیدمش بعد یه سال چقد به پیچ و تاب داشتن روزگار افسوس خوردم.

http://bayanbox.ir/view/5748948258304127270/IMG-20150331-WA0000.jpg


پ.ن.د:

شاید بهتره ادما مسولیت کاراشون به عهده بگیرن قبول داشته باشن اگه کسی سو برداشتی از رفتار شخص من داره حتما بخاطر رفتار خود منه نه مشکل اون.اگه ما نسبت به چیزی احساس مالکیت داریم حتما طرف مقایل اینو بارها با رفتارش یا مستقیم بهمون گفته که تو از بقیه متفاوتی و یه توهم مالکیتی در فرد به وجود اوردیم شونه خالی کردن از مسیولیت یا بدتر از اون باری به هر جهت بودن روش انسانهای موفق مطمینا نبوده!

شازده کوچولو پرسید:
با غم از دست دادنش چطور کنار بیام؟
روباه جواب داد:
اول مطمئن شو که بدست آورده بودیش
بعد غمگین شو...!!!


بخش عمده ى زندگى ما در تَوَهم میگذرد
توَهم مالکـ بودن...!!!

امروز مثل دیونه هام اصلا نمیدونم مطلب قبلم خوندی یا نه اما جز فکر کردن به رابطمون و خیالات پردازی از صب کاری نکردم اومدم بنویسم شاید اروم بشم.دیشب عروسی قاسم بود پسر خاله م.همش با خودم میگفتم چرا من نتونستم کاری کنم چرا بچه بازیام ادامه دادم چراااااا خدا

وقتی سعید میبینم که چطوری تونسته خانواده سپیده بیاره تو خونمون و جوری از سعید تعریف کنن که انگار ارزوشون داشتن دامادی مثل سعیده به خودم میگم مگه من جز این خانواده نبودم؟مگه من نمیتونستم این کارا رو کنم پس چرا عاقبتم باید بشه عاقبت یزززید؟

خیلی داره سخت میگذره زمان و زمینم دست به هم دادن که تو جلو روم باشی.ای خدا ارومم کن

تو رو از دور دلم دید اما
نمیدونست چه سرابی دیده
منه دیوونه چه میدونستم زندگی برام چه خوابی دیده
نمیدونی نمیدونی ای عشق کسی که جوونیشو ریخته به پات


واسه اینکه تو رو از دست نده چه عذابی چه عذابی دیده
آه ای دله مغرور آروم باش آروم
هی حاله نامعلوم آروم باش آروم


نیستی اما هنوزم کنارمی
نیستی اما هنوزم اینجایی
روزی صد هزار دفه میمیرم اگه احساس کنم تنهایی
هر کجا رفتیو هر جا موندی منو بی خبر نذار از حالت
اگه تنها شدیو دلت گرفت خبرم کن که بیام دنبالت
آه ای دله مغرور آروم باش آروم
هی حاله نامعلوم آروم باش آروم

من دارم مینویسم پسرکی که قدر لحظات ندونست کسی که فرصت از دست داد تا حال روزش بشه ادمی شکست خورده.از روی خامی خواستم بودن با جنس مخالف تجربه کنم اون زمان خیلی ساده بودم یه پسر درس خون که جز زمین سرش بلند نکرده بود جایی نگاه کنه کسی که جز خیالات درس خوندنو استاد دانشگاه شدن هییییچ خیالی نداشت.اون روزا هم کلاسیا و دوستام در باره دوستای دخترشون و این جور حرفا تعریف میکردن منم که تو این وادیا نبودم میگفتم نه منو چه به این کارا تا این که وقتی داشتم برای وبلاگم مطلب میزاشتم یه پیام تبلیغاتی از یه سایت چت اومد تا به حودم اومدم دیدم عضو اونجا شدم .

این کارم پشیمونی نداره اما خیلی از اتفاقات دست من نبوده.مثل پیشنهادی که به ندا دادم.دعوای سختی سر یه مشکلی که دقیقا یادم نمیاد داشتیم.جوری که میخواستم دیگه بهش زنگ نزنم دیدم اگه اونم نباشه تو زندگیم که میشم یه دیوانه.اون موقع بهش میگفتم خواهر.واقعا هم در حقم یه خواهر نمونه بود که ارزو داشتم همیشه کنارم باشه.اون تونسته بود بشه محرم حرفام.من که از روی سادگی با یه دختر بندری که نه وضع خانوادش نه شغل خانوادش و نه خیلی چیزای دیگه اون بهم میخورد و یجورایی از دلسوزی برای اووووووووووووون همه مشکلات یه نفر قرار علاقه ای گذاشته بودم که تو اون سن برای هر نوحونی ممکنه پیش بیاد و وقتی فهمیدم خیلی از حرفاش از دروغ بوده و حتی با وجود این که نامزد داشته منو به بازی گرفته ازش دل بریدم چون وجود من تو زندگیش اشتباه بوده و دلسوزیم هم افراطی بوده.ندا حرفام میشنید و میشد برام یه همراه.تو اون دعوا نشستم با خودم فکر کردم گفتم مگه تو همیشه ارزو خواهری مثل ندا نداشتی اگه میخوای کنارت بمونه دیگه بعد اون دعوا که امکان نداره بهش پیشنهاد دادم که من علاقه م به تو تغییر کرده اینطوری یا کلا ازم جدا میشد و من دیگه بهش نمیتونستم فکر کنم و اگه هم قبول میکرد میشد اون چیزی که من میخواستم.خدا رو شکر اونم به من علاقه داشت و قبول کرد.

خیلی از حرفا بینمون رد وبدل شد اما من هنوزم تو دوران بچگیم بودم با این که بیست و یک سالم بود مادرش از رابطه ما خبر داشت یه وقتی بهم زنگ زد و گفت ندا رو بازیچه نکن و دیگه بهش زنگ نزن منم که حول شده بودم دیگه حرفی به ذهنم نرسید جز این که دختر خودت بهم زنگ میزنه.لعنتتتتتتت به من با این حرف زدنم یکی نبود بهم بگه اخه نامرد اینم حرفه؟

ماجرا ها گذشته تا به امروز رسیدیم که دیگه ندارمش دیگه نیستش و من ...

راست میگین یه شهریوری هیچ وقت غم هاشو نمیگه و تو خودش میریزه.این چند وقت خیلی بد گذشت به قول یه بنده خدایی شده م متل کسایی که دو سه تا دختر دم بخت دارن.پیر شدم.نمیخوام اعنراض کنم اما خودکرده را ...

کل وبلاگ حوندم میدونستم انسانی هستی که همیشه همه چی به نزدیک ترین ادمای اطرافت نمیگی ولی این چند سال بارها خواسته بودم از کارات سر در بیارم اما همیشه این کارم اشتباه بود و باعث میشدم اطرافیام مخفی کار تر یا به قولی منقبض تر بشن.این وبلاگم که خوندم انگشت به دهن موندم که تو چه حرفایی داشتی که من نمیدونستم.

همیشه ادمی بودم که تا مجبور نشدم کاری نکردم. ماهها بود با خودم کلنجار میرفتم به مادرم بگم اون دختری که تو تلگرام باهاش اشنا شدی و یکی دوبارم خواستی بری برام خواستگاریش همونه که من میخوامش.اما سعید پیش دستی کرد و ماجرا سپیده رو گفت من موندم مشکلاتی که الان باهاش درگیرم کاش زمان عقب میرفت .

میخوام امشب اعتراف کنم تو به من فرصت دادی من نفهمیدم.تو با من بودی من خودمو درگیر کار الکی کردم.مادرت حق داره فرشید رو ی ادم مزاحم بدونه که قصدش جز عذاب دخترش چیزی نبوده و نیست.سخته درک احساس مادرانه ای که میخواد طفلی که بزرگش کرده رو از منجلابی که فکرش میکنه بیرون بکشه یجورایی به اب و اتیش میزنه خودشو

کاش کاش کاش

تو حرفات همیشه حس کردم ازم مطمین نیستی همیشه فهمیدم میخوای بهترین اینده رو داشته باشی اما دلت چکار میکردی؟کاش فرصتی داشتم که خودم یکبارم که شده ثابت کنم.کاش مادرت حقوق نخونده بود

خیلی حرفا تو ذهنم هست اما نمیدونم چرا دستم مثل قدیما به نوشتن نمیره.یوقتی میام و متن کامل میکنم

رفتم مرا ببخش


رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

 

رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

 

رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

داغونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم داغون تر از هر چیزی که بتونید تصور کنید

بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است..


مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست!

و همچنان اینجا کسی پر نمیزند